خلاصه فصل اول کتاب "ای کاش وقتی 20 ساله بودم می دانستم"
خلاصه فصل اول: یکی بخر، دوتا ببر
فصل اول این کتاب با یک سوال آغاز میشود، اگر به شما پنج دلار پول و دو ساعت وقت بدهند و بخواهند با این سرمایهی محدود و زمان اندک، پول در بیاورید چه میکنید؟
تینا سیلیگ، نویسنده کتاب "ای کاش وقتی 20 ساله بودم، میدانستم" در یکی از کلاسهایش این سوال را مطرح کرد و از دانشجویانش خواست این سوال را به عنوان تمرین عملی انجام دهند، بنابراین دو ساعت به آنها وقت داد و پنج دلار پول!
تینا سیلیگ تاکید کرد که برای تصمیمگیری و برنامهریزی هر چقدر مایلند، وقت بگذارند ولی به محض باز کردن پاکت، فقط دو ساعت وقت دارند تا برای کسب درآمد تلاش کنند.
این تمرین اعضای تیم را تشویق کرد تا فرصتها را شناسایی کرده و مفروضات را به چالش بکشند و با توسل به ذهن خلاق و کمترین منابع، کارآفرینی کنند.
شما اگر جای آنان بودید چه میکردید؟ کمی روی این سوال تفکر کنید و راههایی که به ذهنتان خطور میکند را روی کاغذ یادداشت کنید.
وقتی این سوال در جمع و یا گروه مطرح میشود، اغلب فردی با صدای بلند میگوید: "بلیط بخت آزمایی میخرم" این اظهار نظر اغلب از جانب افرادی است که مایلند در ساحل امن و آسایش باقی بمانند و بدون تلاش به هر چیزی دست یابند.
گروهی دیگر میگویند: با این پنج دلار وسایل کارواش و دکهی فروش لیموناد خریداری میکنند. این گزینه هم مختص افرادی است که قصد دارند ظرف دو ساعت فقط پول توجیبیشان را به دست آورند.
ولی دانشجوهای "تینا سیلیگ" جزو هیچ یک از این دستهها نبودند و از استانداردهای معمولی پافراتر نهادند. این تیمها با دسترسی به دنیایی از امکانات، ارزشمندترین دستاوردها را آفریدند. لابد میپرسید چگونه؟
جالب است بدانید تیمهایی که بیشترین درآمد را کسب کردند، اصلا از پنج دلار سرمایه اولیه استفاده نکردند! افراد این گروه به نتیجه رسیدند که استفاده از این سرمایه اندک، نحوه برخورد با مسئله را محدود میکند. بنابراین این سوال را از خود پرسیدند: چگونه میتوانیم با دست خالی و کمترین بضاعت، پول در بیاوریم؟
تیمهای برنده پس از شناسایی و رفع موانع توانستند بیش از 600 دلار سود کنند و متوسط سودشان با توجه به پنج دلار اولیه، 4000 درصد شد!
راز موفقیت این افراد چه بود؟
تیمها برای کسب معاش با اتکا به قوهی خلاقه خودشان، تلاش کردند که مرزها را از بین ببرند و دست به انجام کارهای تازه و نوظهور بزنند.
برای مثال یک گروه، مشکل متداولِ صفهای طویل و خستهکننده را که در روزهای تعطیل پشت درِ رستورانها تشکیل میشد را شناسایی کردند و تصمیم گرفتند با کمک به افرادی که مایل نبودند در این صفها بایستند، پول درآورند.
برای انجام این کار؛ گروههای دونفره تشکیل دادند و در چند رستوران مختلف، نوبت رزرو کردند و وقتی نوبتشان نزدیک میشد، آن را به قیمت 20 دلار به افرادی که برای ایستادن در صف رغبت نداشتند، میفروختند.
گروه دیگر روش سادهتری را ابداع کردند، آنان با استقرار دکهای در جلوی سالن اجتماعات دانشگاه، به دوچرخهسواران عبوری پیشنهاد میکردند که باد لاستیک دوچرخهشان را رایگان کنتزل کنند و اگر لاستیکها به باد بیشتری نیاز داشت در ازای دریافت یک دلار این کار را برایشان انجام دهند. با مشاهده استقبال و رضایت افراد، این دانشجویان پس از گذشت یک ساعت تصمیم گرفتند، قیمت ثابتی برای این کار پیشنهاد نکنند و قیمت را بر عهده مشتری بگذارند.
این تمرین یک موفقیت بزرگ بود چون به دانشجویان کمک کرد تا همه چیز را از یک منظر ابتکار و نوآوری ببینند. ولی هیچ وقت انتظار تینا سیلیگ را برطرف نکرد چون او نمیخواست این مفهوم را به دانشجویان منتقل کند که کارآفرینی تنها با سود مالی ارزیابی میشود.
به همین دلیل در تمرین بعدی جنبه مالی را حذف کرد و به جای دلار، به هر گروه پاکتی را داد که حاوی ده گیرهی کاغذی بود، به هر یک از اعضای گروه گفته شد فقط 4 ساعت وقت دارند تا با استفاده از این گیرهها کارآفرینی کنند.
تینا سیلیگ این ایده را از ماجرای مک دونالد الهام گرفته بود، مک دونالد کارش را با یک گیره قرمز آغاز کرد و آنقدر به داد و ستد مشغول شد تا توانست خانه مورد علاقهاش را بخرد.
تمرین شروع شد، هر یک از گروهها، کارآفرینی به وسیله گیرههای کاغذی را از چشماندازهای متفاوتی نگریستند و برنامهای برایش طراحی کردند.
بعضی از گروهها، گیره را واحد پول به شمار آوردند و تصمیم گرفتند در حد توان و امکان گیرههای کاغذی بیشتری را جمعآوری کنند. گروهی دیگر تصمیم گرفتند رکورد بلندترین زنجیر گیرهای را بشکنند.
یک گروه هم چند گیره کاغذی را با یک تابلوی تبلیغاتی معاوضه و پس از نصب آن، در زیرش دکهی کوچکی نزدیک با یک مرکز خرید دایر کردند، بر روی تابلو نوشته بود: "مینی فروشگاه دانشجویان استنفورد: یکی بخر، دو تا ببر" تعداد مراجعهکنندگان باور نکردنی بود.
آنان کارشان را با حمل کیسههای سنگین مشتریان آغاز کردند، مدتی هم ضایعات قابل بازیافت یک فروشگاه لباس را جمعآوری میکردند و در آخرین روز با تشکیل یک جلسهی مشاور، بانویی را که در کسب و کارش به راهنمایی نیاز داشت، یاری میکردند.حق مشاورشان هم سه دستگاه مانتور کامپیوتر بود که آن خانم دیگر به آنها نیازی نداشت.
اعضای این دو گروه موفق شدند بدون سرمایه، چند درصد سود ببرند. این ابتکار عملشان به شدت همکلاسیهایشان را تحت تاثیر قرار داد.
در فصل اول کتاب، نخست به این نتیجه میرسیم که فرصتها هیچ حد و مرزی ندارند. در هر مکان به دور و اطرافتان نظری بیفکنید و مسایلی را که چشم انتظار حل و فصل هستند، شناسایی کنید. یکی از بنیانگذارهای شرکت مایکروسیستم در این زمینه میگوید:
هر چه مساله بزرگتر باشد، فرصت ناشی از آن نیز بزرگتر است هیچ کس به فردی که گره از مشکلی باز نمیکند، پول نمیدهد
نتیجه دوم این است که صرف نظر از ابعاد، هر مساله راههای خلاقانهای وجود دارد که به شما امکان میدهد با توسل به منابع و ابزارهایی که از پیش در دسترستان است، آنها را حل و فصل کنید.
هر فرصت مسالهای است در جامهی مجهول و مبدل
نتیجه سوم این است که اغلب مشکلات را بسیار دشوارتر از آن چه هست، برآورد میکنیم. ولی باید بدانیم که اگر چشمبندهایی که بر چشمهایمان نهادهایم، برداریم با دنیایی از منابع و امکانات روبهرو خواهیم شد.
تینا سیلیگ در مورد هدفش میگوید: من نخست به خلاقیت فردی توجه میکنم، سپس ذهنم را به خلاقیت گروهی معطوف میسازم و نهایتا خلاقیت و نوآوری را در سازمانهای بزرگ مرکز توجه قرار میدهم.
به عنوان نتیجهگیری از فصل اول کتاب "ای کاش وقتی 20 ساله بودم، میدانستم" باید بگوییم:
زندگی مملو از فرصتهایی است که میتوانیم هر یک را در محک سنجش گذاشته و در راستای کامیابی و سربلندیمان از آنها استفاده کنیم. برای این که در مصاف با این چالشها سالم و سرافراز بیرون آییم، ضرورت دارد از هر تجربه درسی بیندوزیم، اصلاح مسیر کنیم و با استقامت و مداومت به قابلیتهای نهفته در اعماق وجودمان مجال ظهور و بروز دهیم.