"دیالوگهایی از کتاب کوری"
-دختر عینکی گفت ترس میتواند موجب کوری شود؛ حرف از این درستتر
نمیشود؛ هرگز نمیشود؛ پیش از لحظهای که کور شدیم کور بودیم؛ ترس کورمان میکند؛
ترس ما را کور نگه میدارد؛ چشمپزشک پرسید چه کسی دارد حرف میزند؛ صدا پاسخ داد
یک مرد کور؛ فقط یک مرد کور؛ چون ما اینجا همینیم و بس.
*****************
-وجدان که بسیاری از آدمهای بیفکر آن را زیر پا میگذارند و بسیاری
دیگر انکارش میکنند، چیزی است که وجود دارد و همیشه هم وجود داشته است. ساختهی
فلاسفهی عهد دقیانوس نیست؛ یعنی اختراعِ زمانی که روح چیزی جز قضیهای مبهم نبود.
با گذشت زمان، همراه با رشد اجتماعی و تبادل ژنتیکی، کار ما به آنجا کشیده است که
وجدان را در رنگ خون و شوری اشک پیچیدهایم و انگار که این هم بس نبوده است؛ چشمها
را به نوعی آیینه رو به درون بدل کردهایم؛ نتیجه این است که چشمها آنچه را غالبا
میکوشیم با زبان انکار کنیم، بیپروا لو میدهند.